مرا به حال خودم بگذارید
سروده ای به یاد خسرو شکیبایی
شمس لنگرودی
مرا به حال خودم بگذارید
سنگها
خسرو مرده است
و شما بیقرارید
نامش روی كدام شما حك شود.
میخواهم
در تاریكی سینما بنشینم
و رؤیاهایم را ببینم
رؤیاهایی كه فقط
در تاریكخانههای شما ظاهر میشوند.
مرا به حال خودم بگذارید
صفها، باجهها!
همهتان به خانهی خود میروید
تنها اوست
در صف ناآشنایانی بیبازگشت ایستاده است
و دلش
برای باجهی سینما تنگ میشود
تنها او
به پشت سرش نگاه میكند و پیش میرود.
مرا به حال خودم بگذارید
تا صدای قطار را بشنوم
كه چهرهی او را دور میكند.
آه خسرو مردگان!
با چشم بسته چطور بازی میكنی
در فیلمنامهای كه نشانت ندادند
در جمع مردگان تماشاچی
كه از دلتنگی بسیار
آه میكشند.
بازی مكن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر