گمشده
خانم ها!
آقايان!
باز
كودكيم
لبخند را در نقاشي هايش گم كرده است
از ميان همه
آشنايي را نمي يابم.
شهر وسعت وحشت است
و فرياد نگاه
زنده بگور حدقه چشمان رهگذراني ست
كه چون من
خود را
در بيگانگي شهروندي
گم كرده اند.
ما وارث چه جهاني هستيم
كه پدران
آنچه از پدرانشان مانده بود
خوردند و بردندو ويران كردند!
دلم براي خاكي مي تپد
كه خودم را در آن مي يابم
ميان آن گمشدن
و اين پيدا شدن
چه قرن ها فاصله است!
با تحملي طولاني آمده ام
تا رويا و خاطره و گريه
در برابر سيل چهره هاي نا آشنا
كه بي اعتنا از برابرت ميگذرند
دلت را بهانه گرفته است،
مي دانم
-چرا كسي به من نمي نگرد؟
-چرا كسي چيزي از پرواز با من نمي گويد؟
اسكناس هايم را در جيب ميفشارم و
مي گذرم.
نیما خسروی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر