پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

فروغ فرخزا د:آن پریشادخت




پرنده فقط یک پرنده بود
پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی
آه بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
پرنده از لب ایوان پرید
مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده آه فقط یک پرنده بود
*****
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی
خط خشک زمان را
آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر می گردد
و بدینسانست که
کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی
در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد
من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد
آرام
آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد .



فتح باغ
آن کلاغی که پرید از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی
پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد
به شهر
همه می دانند
همه می دانند که من و تو
از آن روزنه سرد و عبوس باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند
اما من و تو
به چراغ و آب و اینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آعوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن ها مان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازی است
که سحرگاهان فواره کوچک میخواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدفهای پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان
ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظامت نیست
سخن از روز است
و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن
اشیا بیهوده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ما است
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
به زمین می نگرند

فروغ: به نظر من شعر شعله ای از احساس است و تنها چیزاست که مرا در حال که باشم میتواند به یک دنیای رویایی و زیبا ببرد. یک شعر وقتی زیباست که شاعرش تمام هیجانات و التهابات روح و جسم خود را در آن منعکس کرده باشد. من عقیده دارم که هر احساسی را بدون هیچ قید و شرطی باید بیان کرد. اصولا برای هنر نمیشود حدّی قایل شد و اگرجز این باشد، هنر، روح اصلی خود را از دست میدهد. روی همین طرزفکر شعر میگویم. برای من که یک زن هستم خیلی مشکل است که بتوانم در این محیط فاسد، در عین حال روحیه خودم را حقظ کنم. من زندگی را برای هنرم میخواهم. میدانم این راهی که من میروم، در محیط فعلی و اجتماع فعلی، خیلی سر و صدا کرده و مخالفین زیادی برای خودم درست کرده ام، ولی من عقیده دارم که بالاخره این سدها باید شکسته شود. یک نقر باید این راه را میرفت و من چون در خودم این شهامت و گذشت را میبینم، پیشقدم شده ام. تنها نیرویی که مرا امیدواری میدهد، تشویق مردم روشنفکر و هنرمندان واقعی این کشور است. من از آن مردم زاهدنمایی که همه کار میکنند و باز هم دم از تهذیب اخلاق میزنند، بیزارم. و بعلاوه من انتقاد صحیح را با کمال میل قبول میکنم ولی نه انتقادی که از روی نهایت خودپرستی و ظاهرسازی و فقط به منظور از میدان به در بردن طرف و بدنام کردن او میشود. میدانم که خیلی صحبتها راجع به من میشود. میدانم که خیلی از اشعار مرا تعبیر و تفسیر میکنند و حتی برای بدنام کردن من، برای اشعارم جواب می سازند تا به مردم وانمود کنند که من برای شخص معینی شعر میگویم !! ولی با همه اینها من از میدان به در نمیروم. من شکست نمیخورم و همه چیز را در نهایت خونسردی تحمّل میکنم، همانطور که ته به حال تحمل کرده ام !.....بزرگترین آرزوی من این است که یک هنرمند واقعی باشم و همیشه سعی میکنم به این آرزو برسم و چون کتاب را زیاد دوست دارم بازهم آرزویم این است که سطح فرهنگ مملکت بالا برود و مردم هنر و ارزش واقعی هنر را بیشتر درک کنند وآنقدر فهمیده و روشن بشوند که دیگر به تحریک زاهدنماهاتسلیم نشوند و به آنها اجازه ندهند که در کاری که صلاحیت ندارند قضاوت کنند....
کتاب " در غروبی ابدی " به کوشش " بهروز جلالی" .



در خیابانهای سرد شب
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابانهای سرد شب
جفتها پیوسته با تردید یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ
صدایی نیست
من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد
که بر دریاچه های باد میراند
او مرا تکرار خواهد کرد
آه می بینی که چگونه
پوست من می درد از هم
که چگونه شیر
در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد
من مایه می بندد
که چگونه خون رویش غضروفیش را
در کمرگاه صبور من می کند آغاز ؟
من تو هستم ‚
تو
و کسی که دوست می دارد
و کسی که در درون خود ناگهان
پیوند گنگی باز می یابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
که تمام آبها را میکشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد
گوش کن به صدای دوردست من
در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در ساکت آینه ها بنگر
که چگونه باز
با ته مانده های دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم
و دلم را خالکوبی می کنم
چون لکه ای خونین
بر سعادتهای معصومانه هستی
من پشیمان نیستم
از من ای محجوب من
با یک من دیگر
که تو او را
در خیابانهای سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
گفتگو کن و بیاد آور مرا
در بوسه اندهگین او
بر خطوط مهربان زیر چشمانت























































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































چه ابر های سیاهی در راهند......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر