دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

آسمان کاغذی


در این وبلاگ می خواهم عکس هایی را که دوستشان دارم به امانت بگذارم .شما هم ببینید:





















دیروز های خوب


آينه
بارنگ ديروز هاي عاشقي
زیباست.

بانو!

هر بار كه مي نگرم

ماهي سرخ هفت سين و نرگس هاي مهرباني را
با تو
مي بينم.
خاطره
با توبودن زیباست.

¤

همه عمر

زيستن

براي چيزي كه نمي داني

شادي

براي ادراك گنگ فردا

و ديروز

يادت هست ؟

مردي كه مرد

در حسرت آنكه نمي داند كيست!
با دریغ نمی داند چیست.
مردن با یاد تو زیباست!

¤

بامداد
ازپس شبي دلگير
ولبخند تو فرزند انتظار من
باز آمدن از خواب
و دیدن دوباره ات
زیباست.

بگذار سر بر زانوانت

هزار سال ديگر بخوابم

با اميد

رويايي ديگر...

نيما خسروی
هفتمين ققنوس


قـیـصر امــیـن پــور

من بـه چـشم‌هـای بـی‌قـرار تـو قـول می‌دهـم
ریـشه‌هـای مـا بـه آب
شاخـه‌هـای مـا بـه آفـتاب مـی‌رسد
مـا دوبــاره سبـــز می‌شویـم




دست
انگشتر
تسبیح سبز دستبند
لاک سرخ ناخن
چه چیز این نگاه
مرا
اینگونه شیفته
به سوی تو می کشد؟












































































golshifteh

تنها قلب من نبود.
كه در بير حمي
اين همه عشق بود
همه عشق
=
صداي تو در گوشه ذهن مي پيچد
و رويا
مرا مي برد
تا بهار گونه هايت
روي بر مي گردانم
خواب تابستان
ازترانه هاي بامداد نفست
سيراب.
چشم ميگشايم
آهي -كه انگارزنداني هزاره هاي تاريخ است -
بر مي آيد
از تنگناي سينه ام
كنار مني و من
همچنان دلتنگ!
بگذار هفت هزار سال ديگر بخوابم...

nima khosravi
صادق هدایت:
















در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.
اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسطشراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد می ا فزاید.آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی ديوار خميده ومثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم.افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم، می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم......در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم وبعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی من است؟نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری،باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او ديگر متعلق باين دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم.بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه بردم- زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد-سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است....» نمی‌خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان بکنم چون هوزوارشن ادبی به دهنم مزه نمی‌کند.» بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمی‌ترسانید برعکس آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم می‌خواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمع‌آوری می‌کردم و دو دستی نگه می‌داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله‌ها نرود. تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند. آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه خودم را نمی‌نویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهائی که بان نرسیده‌اند. آرزوهائی که هر متل‌سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خودش تصور کرده‌است.
در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد....

برای دریافت بوف کور(لطفا کلیک کنید)

دوباره

دوباره مي رسم به تو در كوچه هاي حيراني

دوباره اشك همنواي روزهاي باراني

نگو كه گريه به مرد ها نمي آيد
به وقت گريه كودكم يا ديوانه! مي داني
همه درنگ من از سكوت سرد بيابان بود
همه شتاب تو از فرار از پشيماني
فریب صلاي كركسان تو را به صبح نرساند
هجوم مردمان گرسنه به دام هاي ناداني ....
من از هزار شهر بي خويشي و غربت
گذشته ام به هواي تو اي آيه هاي خراماني

تمام روز خوب من گذشت با تو در خاطره ها،
دوباره من و تنهايي و گريه هاي طولاني......

نیما خسروی

سفر.....

به
کجای
این
شب تیره ...؟



بغض هاي تو ،
شكست قلب من است
پرنده شادي كجاست
تا او را
بخوانم
به دل كوچكت





نما
تصویر
سیاه و سفید
خاکستری
خاطره .....
رویا
من
تو
هیچکس

آسمان کاغذی! خط پایان!
آینه















فرش قرمز
























افسوس که قصه مادر بزرگ درست بود
همیشه
یکی بود
یکی نبود...!


Bahar:Actrees
مگر از نسيم
بشارت بهار شنيده اي؟

شبي كه از آنسوي خاطره
عطر ياس هارا بيابم
با تو
خواهم گريست















زن ایرانی

کنار باغ حیرت
جام تهي و ما هنوز ناسيراب!

۱ نظر: